ارمیا، کولوچه عسلی ارمیا، کولوچه عسلی ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره
ایلمان،کولوچه مرباییایلمان،کولوچه مربایی، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

ღ کولوچه های مامان ღ

ارميا با مامان اومد سر كار

ديروز تصميم گرفتم تا روشن شدن وضعيت پسرك گلم ،‌ اون رو با خودم بيارم اداره ، شيطونك انگار از حرف هاي من و همسري فهميده بود كه نقشه ها براش دارم ، صبح از ساعت 6 از خواب بيدار شد و زول زد به من كه يعني من حاضرم. بلا نخوابيد كه نخوابيد. خلاصه آماده شديم و وقتي مطمئن شد كه قراره با من بياد از ذوقش بپر بپر مي كرد، خوشحال و خندان همكاري مي كرد تا آماده شيم. توي ماشين خوابش برد تا وقتي كه رسيديم. ساعت 9:30 بردمش نمازخونه تا هم كمي چهار دست و پا بره و تو بغل خسته نشه و هم پوشكش رو عوض كنم. مگه ميگذاشت ، صندلي هاي مخصوص نماز رو ديده بود وچون براش جالب و جديد بود ، ‌رفته بود و با اونها بازي مي كرد و تا مي آوردمش براي پوشك عوض كردن،&zw...
25 مهر 1390

همه چيز از همه جا ( سومين دندون كلوچه )

   ديروز كه ارميا جوني مامان داشت دلبري مي كرد ومي خنديد ،‌ ديدم سر يكي از دندون هاي بالاي اون زده بيرون. كلي ذوق كردم، ولي طفلي اين چند روز خيلي بي تاب بود ومن نمي دونستم لثه ش درد مي كنه. اي مامان بد. شب ها خيلي بي قراري مي كرد نگو واسه دندون قشنگش بوده. مباركت باشه گل گل مامان. دوست دارم يه عالمه ،‌هر چي بگم بازم كمه. ( اين جمله رو كه بهش مي گم مي خنده بلا.)  آب دهنش هم كه همش مي ريزه و من هم با يه دستمال به دنبالش تا گردنش خيس نشه. تو عكس پايين آب دهنش معلومه. قربونش برم اللللللللهي.  چند تا عكس هم انتخاب كردم كه توي اين پست مي گذارمشون تا بدون عكس نباشه.   چن...
25 مهر 1390

9 ماهگيت مبارك

  سلا م پسر قشنگ مامان. قندم ، عسلم، كولوچه خوششششششششششششمزه من، امروز ساعت 9:35 صبح 9 ماه شما كامل شد و شدي 9 ماه و يك روزه. مبارك باشه گل پسملي. ديروز داشتيم با بابايي در مورداين صحبت مي كرديم كه انگار همين ديروز بود كه صبح زود ساعت 5 از خواب بيدار شديم و آماده شديم و رفتيم دنبال ماماني و بعدش هم عزيز تا بريم بيمارستان. آخه دكتر گفته بود ساعت 7 توي بيمارستان باشيد تا كارهاي پذيرش انجام بشه چون راس ساعت 8:30 اتاق عمل براي ما آماده مي شد تا تو گل پسر نازم بپري تو بغل مامان . چه روزي بود.   استرس زيادي نداشتم،‌ مي شه گفت كلا آدم شجاعي هستم. اميدم به خدا ...
25 مهر 1390

جشن 3 نفره

                                        اين دو روز تعطيلي ( پنج شنبه و جمعه ) به افتخار پايان 9 ماهگي گل پسملي و روز جهاني كودك سعي كرديم به ارميا خيلي خوش بگذره . توي پارك محل ماماني به مناسبت روز جهاني كودك اطلاعيه زده بودن كه ني ني ها بيان پارك جشن داريم ،‌   من و ماماني و ارميا رفتيم ،‌البته برنامه بيشتر به درد ني ني هاي بزرگ تر مي خورد، صورت بچه ها رو نقاشي مي كردن و مسابقه دو و جايزه و... دلم مي خو...
25 مهر 1390

مامانم منو ببخش

روز سه شنبه ماماني زنگ زد محل كارم كه اگر مي توني بيا خونه كه حالم كمي خوش نيست. من هم مرخصي ساعتي گرفتم و رفتم خونه ماماني. با همكارم تماس گرفتم كه براي روز چهارشنبه هم مرخصي رد كنه تا حال ماماني بهتر بشه. خدا رو شكر چيز نگران كننده اي نبود و برطرف شد. از سر كار كه رسيدم خونه ارميا گل گلي مامان خواب بود، ديدم داره توي خواب دنبالم مي گرده ،‌ آخه دوست داره تو خواب دستم رو بگيره يا بالاخره حس كنه كه هستم تا با خيال راحت بخوابه، سريع بهش شير دادم تا بيدار نشه ولي انگار فهميده بود اومدم ،‌ زير چشمي نگاهي كرد و لبخند زد و خواب از سرش پريد كه پريد ،‌ با خوشحالي بغ بغو مي كرد و انگار مي خواست بگه مرسي كه زود اومد...
25 مهر 1390

اولين نماز ارميا

هميشه وقتي بابايي مشغول نماز خوندن ميشه ،  ارميا خيلي دقت مي كنه. بابايي هم مي فهمه ارميا داره نگاه مي كنه سعي مي كنه نمازش رو بلندتر و شمرده تر بخونه تا كلوچه عسلي مامان ياد بگيره. كلا ماماني و يا آقا جونم هم وقتي نماز مي خونن ارميا مي ره و با جا نماز اون ها بازي مي كنه و با دقت نگاهشون مي كنه من هم بهش گفتم اون ها دارن الله اكبر مي كنن. ديشب  ( ٢٣/ مهر 1390 ، نوشتم كه تاريخش به يادگار بمونه ) وقتي بابايي داشت نماز مي خوند ارميا رفت پيشش نشست ،‌ من هم گفتم مامانم بشين پيش بابايي داره الله اكبر مي كنه تا من به كارم برسم. ديدم وقتي بابايي سرش رو گذاشت روي مهر و به سجده رفت ارميا هم همون كار رو تكرار كرد و...
25 مهر 1390

شيطوني شيطوني

    عسلكم تازگي ها همش از همه چيز آويزونه. تا ولش مي كني داره دستشو از هر چيزي مي گيره تا بلند بشه ، حتي چيزهاي سست و لق لقو . بعد تازه با اعتماد به نفس كامل ، دستش رو هم ول مي كنه. مي خواد بگه من حرفه اي يم. احساس مي كنم از قصد اين كار رو انجام مي ده تا من بدو بدو كنم طرفش و بگم نانازم نيفتي وماچش كنم. اون هم ذوق مي كنه و بپر بپر مي كنه و گاهي خودش رو از عقب مي اندازه تا من بگيرمش. البته تازگي ها فهميده كه اگر من نباشم ميفته زمين و اوخ مي شه. چون تا من ميرم طرفش اين كار رو انجام مي ده.بللللللللللللا.     واي خداي من ، تا پوشكش رو درميارم ديگه پوشك كردنش كار حضرت فيله. آني فرار ميكنه. تازه وسط فرار كردن...
10 مهر 1390

زيارت قبول

 ارميا ، كولوچه عسلي مامان براي اولين بار رفت حرم حضرت عبدالعظيم ( ع )  ، براي زيارت. البته تا قبل از اين بارها من و بابايي گل پسر رو برده بوديم تا دم در حرم ولي پياده نشده بوديم و از همون توي ماشين سلام داده بوديم. چون ارميا كوچولو بود و بهتر بود توي شلوغي نره. ولي بالاخره آقا پسملي ما رفت زيارت و بهت زده و جالب همه جا رو نگاه مي كرد. اين همه آدم اين جا چه كار مي كنن؟؟!! زرق و برق حرم هم براش جالب بود و توجهشو جلب كرده بود. خلاصه خيلي سريع زيارت كرديم و تا ارميا كلافه نشده برگشتيم.  زيارت ...
5 مهر 1390

چه سفري شد !!!

  سلام . جونم براتون بگه كه من و همسري و البته پسملي جون تصميم گرفتيم جمعه بريم طرف آبعلي و بعدش هم آب اسك و بعد هم آمل و يك شب موندن و فرداش هم برگشتن طرف تهران. خوش و خرم راه افتاديم و رفتيم. از دو راهي دماوند - فيروزكوه و آبعلي كه گذشتيم ديديم ترافيكيه. نزديك شديم ديديم،‌ بلللللللللللللله آقا پليس هاي محترم راه رو بستن و جاده آبعلي رو يك طرفه كردن. خلاصه برگشتيم  و رسيديم به همون دو راهي و رفتيم طرف دماوند. ديديم از اونجا هم به طرف آبعلي راه داره ،‌ تو دلمون به آقا پليس ها خنديديم و گفتيم هه هه راه مي بندين؟ ما راه ديگه اي پيدا كرديم. خلاصه رفتيم و رفتيم ديدم اي بابا اين جاده رو هم به طرف آبعلي بستن...
3 مهر 1390
1